متن تصانیف

 آلبوم دیلمان

استاد محمدرضا شجریان

 

 

 

من همان نایم که گر خوش بشنوی

شرح دردم با تو گوید مثنوی

با لب دمساز خود جفت آمدم

گفتنی، بشنو که در گفت آمدم

من همان جامم که گفت آن غمگسار

با دل خونین لب خندان بیار م

من خمش کردم خروش چنگ را

گرچه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود

او نمی‌دانست و خود را می‌ستود

من همی کندم نه تیشه، کوه را

عشق شیرین می‌کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را

سوختم مجنون خام اندیش را

می‌گریستم در دلش با درد دوست

او گمان می‌کرد اشک چشم اوست

گر جهان از عشق، سرگشته است و مست

جان مست عشق بر من عاشق است

ناز اینجا می‌نهد روی نیاز

گر دلی داری بیا اینجا بباز

 

شعر: هوشنگ ابتهاج

 

 

 

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین گو در نظر آصف جمشید مکان باش

 

شعر: حافط

 

 

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
[ چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی ]

شعر: سعدی

 

 

دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد

چرا چون لاله، خونین دل نباشم که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جانسوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان‌سان سوخت چون شمعم که بر من صراحی، گریه و بربط، فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقتست که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان، کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو! با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

 

 شعر: حافظ