متن آلبوم

 گل صدبرگ

 شهرام ناظری

 

مقدمه چاوشی


عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده‌ی پندار می‌باید درید
توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

 

درس سحر


ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

چون می‌رود این گشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گهر یک دانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

آواز


همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست

 

تصنیف اندک اندک


اندک اندک ، اندک اندک ، جمع مستان می رسند

اندک اندک ، اندک اندک ، می پرستان می رسند

اندک اندک جمع مستان می رسند

اندک اندک می پرستان می رسند

دل نوازان ، ناز نازان در رهند

گل عذاران از گلستان می رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست

نیستان رفتند و هستان می رسند

دل نوازان ، ناز نازان در رهند

گل عذاران از گلستان می رسند

سر خمش کردم که آمد خالق ، ای

نک بتان با آب دستان می رسند

 

آواز


دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

 

تصنیف الا یا ایهاالساقی


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل ‌های تر دارد

نه هر کلکی شکر دارد ، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد ، نه هر بحری گهر دارد
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل​ ها

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد ، اثر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد ، اثر دارد
اثر دارد ، اثر دارد ، اثر دارد ، اثر دارد
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ​ها

به بوی نافه​ی کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل​ ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

 


کجا دانند


کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ​ها
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ​ها
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ​ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ​ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ​ها

 

قطعه ضربی


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون