متن آلبوم کیش مهر شهرام ناظری
متن آلبوم
کیش مهر
شهرام ناظری
به جهان خرم از آنم
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهی دل
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
کیش مهر
همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستیست در کیش مهر
برونند زین حلقه هشیارها
کشیدم در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوه ها
چه حلاج ها رفته بر دارها
بهین مهر ورزان که آزاده اند
بریزند از دام جان تار ها
به خون خود آغشته و رفته اند
چه گلهای رنگین به جوبارها
فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خار ها
دل می رود ز دستم
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
لقای دلدار
آتش بجانم افکند شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم ای ناقه پای بردار
ای ساربان خدارا پیوسته متصبل ساز
ایوار را به شبگیر شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان راحت روا نباشد
ای دیده می ریز ای سینه باش افگار
ما عاشقان مستیم سر را زپا ندانیم
این نکته هابگرید بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر خرده ما را از دست مگزار
در کار ما نیاید جز عاشقی و دوستی
در کار ما بهایی کرد استخاره صدبار
تصنیف کاروان
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود (۲)
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
آواز نوا
غم عالم همه کردی به بارم
مگر مولوک مسته سرقطارم
مهارم کردی و دادی به ناکس
فزودی هر زمان باری به بارم
به روی دلبری گر مایلستم
مکن منعم گرفتار دلستم
خدارا ساربان آهسته میران
که مو وامانده این قافلستم
دو چشمونت پیاله پر ز می بی
دو زلفونت خراج ملک ری بی
همی وعده کری امروز و فردا
ندونم مو که فردای تو کی بی
ببین بوره ببین حالم تو دلبر
دلم تنگه شبی با ما به سر بر
تو گل بر سر زنی ای نوگل مو
به جای گل زنم مو دست بر سر
رحال خویشتن مو بیخبر بیم
ندونم در سفر یا در حضر بیم
فغان از دست تو ای بی مروت
همی دونم که عمری دربدر بیم
تصنیف بی تو به سر نمی شود ( افشاری )
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود