آلبوم  سازخاموش محمدرضا شجريان

 

 

متن ترانه هاي ساز خاموش

ساز و آواز دشتی

شعر عطّار
دل ز دستم رفت و جان هم بی دل و جان چون کنم
سرّ عشقت آشکارا گشت پنهان چون کنم
هر کسی گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به‌دردم دائماً مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی‌خبر گوید خموش
می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من ، من هم‌چو مویی در برش
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
***
شعر حافظ
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شبِ تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف‌های بی‌کران کرد
چرا چون لاله خونین‌دل نباشم
که با من نرگس او سرگران کرد
میان مهربانان چون توان گفت
که یار من چنین گفت و چنان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقتست
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو‌کمان کرد

مرا رها کن

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک منِ خراب شب‌گرد مبتلا کن
ماییم و آب دیده در کُنج غم خزیده
بر آب دیده‌ی ما صد جای آسیا کن
خیره‌کشی‌است ما را دارد دلی چو خارا
بُکشد کسش نگوید تدبیر خون‌بها کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

تار

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به من
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای
اینچنین طراری ات با من مسلم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
اینچنین دلخستگی زایل به مرحم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از دردر نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی میبایدم با تو زهی کار کمان کار جوان
ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود

خسرو وشیرین

چو گل هر دم ببویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو اسان بردی از من
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
بقول دشمنان بر گشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام آه جگر سوز
بر آید همچو دود از راه روزن

ساز و اواز دشتستانی

به سر شوق سر کوی تو دیرم
به دل مهر مه روی تو دیرم
بت من کعبه من قبله من
تویی هر سو نظر سوی تو دیرم

کسی که ره به بیدادم بره نی
خبر بر سرو آزادم بره نی
تمام خوبرویان جمع گردند
کسی که یادت از یادم بره نی

ساز خاموش

بزن آن پرده بزن آن پرده اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخم اگر چند در این کاسه تنبور نماندست صدایی
بزن این زخمه بر ان سنگ بر آن چوب
بر ان عشق که شاید بردم راه بجایی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه جغد نگر کاسه آن بر بط سعدی ز خموشی
نغمه سر کن که جهان تشنه آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم
نغمه تست بزن آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده بر افتد من و تو نیز نمانیم
اگر چند بمانیم و بگوئیم همانیم