آلبوم رباعيات خيام محمدرضا شجريان
رباعيات خيام
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کین سبزه که امروز تماشا گه توست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
من به نی ناب زیستن نتوانم
من به می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
از آمدنم نبود گردون را سود
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
از بافته وجود ما پودی کو؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود دودی کو؟
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم
جامی است که عقل آفرین می زندش
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
در کارگه کوزه گری بودم دوش
در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار باده گویای خموش
هریک به زبان راز با من گفتند
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
آنان که محیط فضل و آداب شدند
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانهای و در خواب شدند
از جمله رفتگان این راه دراز
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که بما گوید راز
هان برسر این دو راهه راز و نیاز
چیزی نگذاری که نمیآیی باز
این قافله عمر عجب می گذرد
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
یاران به مرافقت چو دیدار کنید
یاران به مرافقت چو دیدار کنید
شاید که زدوست یاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو بما رسد نگونسار کنید
ساقی غم من بلند آوازه شده است
ساقی غم من بلند آوازه شده است
سرمستی من برون ز اندازه شدهاست
با موی سپید سرخوشم از می تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شده است
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق ومست دوزخی خواهد بود
فرداست بهشت همچون کف دست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه؟
پر کن قدح باده که معلومم نیست
این دم که فرو برم برآرام یا نه؟
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کی بیخبران راه نه آن است و نه این
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای مستی دانم
ما لُعبَتکانیم و فلک لُعبت باز
ما لُعبَتکانیم و فلک لُعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست
از من رمقی به سعی ساقی مانده است
از مـن رمقی بـه سعی سـاقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از بـاده دوشــین قــدحی بـیش نــمـاند
از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است
چون آمدنم به من نبد روز نخست
چون آمدنم به من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
دوری که در او آمدن و رفتن ماست
دوری که در او آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
تا دست بر اتفاق هم نزنیم
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است